در چند روز مانده به پیروزی انقلاب, اداره امنیت شهر اردکان به دست نیروهای انقلابی بود و عملاً شهربانی آن روز از مرحوم آیت الله خاتمی که روحانی بزرگ شهر بود, دستور می گرفت و حساب می برد. در یکی از همان شبهای اول, دزد به وسایل داخل چند ماشین دستبرد می زند! از جمله این ماشینها, ماشین پدرخانم بنده بوده است. ایشان صبح اول وقت به شهربانی می رود تا اطلاع دهد و درخواست پیگیری کند.
در همان بدو ورود به طعنه به او می گویند که چرا آمده ای شهربانی؟! برو به حوزه علمیه اطلاع بده!
پدر خانم بنده هم می رود حوزه و یکی از روحانیون حوزه پس از اطلاع از ماجرا بلافاصله توصیه می کند که به منزل مرحوم آیت الله خاتمی برود و جریان را اطلاع دهد. ایشان می گوید صبح اول وقت رفتم و درخواست ملاقات با آیت الله خاتمی کردم. پس از آن که خدمتکار منزل, درخواست مرا رساند مرحوم آیت الله خاتمی با صدای بلند مرا دعوت به خانه کرد.
پس از آن که به کاسه آشی مهمان شدم, علت حضور را پرسید و پس از اطلاع, بلافاصله به رئیس شهربانی زنگ زد و با عصبانیت نکاتی را به آنها گفت. از همان ساعت, تا چند روز رئیس و درجه داران شهربانی آن روز دنبال من بودند تا رضایتم را جلب کنند تا دوباره نزد آیت الله خاتمی نروم و البته هیچ کسی حاضر نبود که قبول کند که مرا به حوزه علمیه ارجاع داده اند!
پس از شنیدن این خاطره, به یاد جریانات اختلافات اخیر افتادم و تذکر حضرت آقا! که هیچ کسی حاضر نیست بپذیرد که اختلافات را میدانی کرده است؛ روندی که همه به آن اعتراض داشتند و البته همه هم به آن دامن می زدند! خدا را شکر که فعلاً و ظاهراً این جریان به پایان رسیده است!